( اشک و لبخند ) قسمت هشتم
اقا جان از مادر خواست که فاطمه و شوهرش را هم امشب بگوید بیایندمادر هرچه پرسید اقا جان چیزی نگفتشب شد ...ماه توی آسمون کامل بود و اونقدر بزرگ، که انگار یک کیلومتری زمین ...
اقا جان از مادر خواست که فاطمه و شوهرش را هم امشب بگوید بیایندمادر هرچه پرسید اقا جان چیزی نگفتشب شد ...ماه توی آسمون کامل بود و اونقدر بزرگ، که انگار یک کیلومتری زمین ...
گریه های گیوا بند نمی آمدو من میدانستم هر لحظه ممکن است مادر به سراغش بیایید که چای بریزد برای مهمان ها ببردکنارش نشستم و سرش را به سینه ام چسباندم و موهایش را نوازش ک...
آن روز با گریه های مخفیانه گیوا گذشتفردا صبح بی آن که به گیوا بگویم بهانه ای جور کردم برای مادر و تنهایی به سمت شفا خانه رفتم تا طبیب را ببینماز پشت شیشه های در ورودی ن...
گیوا پخش زمین شده بود از شدت درد پایش رنگ صورتش مثل گچ ، سفید شده بود طبیب که توی اون حالت ما را دید و حدس زد که ما از روی شیطنت داشتیم به داخل اتاقش نگاه میکردیم بدون حر...
صبح با صدای خروس زیبای گیوا بیدار شدم که لب پنجره ایستاده بود حتما اون هم فهمیده گیوا چقدر دلش آشوب است برگشتم سمت گیوا نبود از جام بلند شدم رفتم توی حیاط مادر ، من را ...
رسیدم دم خونه ، کلید داشتم ولی میخواستم گلپری در رو باز کن تصمیم گرفتم زنگ آیفون رو بزنم که یادم افتاد الان حتما گلپری داره نماز میخونه پس کلید انداختم و رفتم بالا و د...
گلپری فقط مادر بزرگ من نیست اون تنها کسی بود که توی این هفده سال همیشه با من بود و زندگی کرده ، حدود نه سالم بود که مادر و پدرم را در یک تصادف از دست دادم تصادفی که بعد ا...
دستانم را دراز میکنم سلول های پوست دستانم از هم جدا میشوند و مانند پرنده ای برای نجات خود ، خود را به در و دیوار میزنند برای تو ، این اشتیاق برای دیدنت را به تماشا مینش...
پرده نازک سفید با وزش باد اینطرف و آنطرف میرفت چشمانم را باز کردم نور خورشید از لابه لای پرده روی زمین افتاده بود نسیم خنکی با خود می آورد نگاهم کشیده شد به سمت ساعت وا...
یه گوشه ای از دنیا دانه ای سر از خاک بیرون میاورد نگاهش میرسد به آسمان قلبش سبز میشود نگاهش آراممیشود قد میکشد تن نازک و ظریفش را با جریان باد اینور و آنور میدهدخوش رق...